متأهلانــــــــــه

روزانه هایمان زیر یک سقف

متأهلانــــــــــه

روزانه هایمان زیر یک سقف

یادداشت هفتادم-شیرینی

هوای تابستونی رو دوست دارم. هر چقدر هم از گرماش دیوونه بشم بازم دوست دارم. اصلا مگه میشه متولد تابستون بود و دوسش نداشت؟

هوا این روزای بهار،  تابستونیه. عاشقشم. روشن روشنننننننن...

دخملی هم کیف میکنه همش تو حیاط در حال بازیه.

-----

فردا مهمون دارم. دلم خواسته شیرینی خونگی بپزم.

-----

یکی از دردسرای رژیم داشتن اینه که خودت رو قانع کنی که الان چیزی نمی خوای بخوری. بعدش یه همسری شیکمو داشته باشی که اونم در حال کم کردن وزن باشه بعد اونم منتظر یه تلنگر باشه. بعد هی به هم بخندین و بپرین سر بستنی و ژله های تو یخچال. بعدشم هی بگین اشکال نداره پس برای چی ورزش میکنیم؟

-----

نارنجدونه جون عاشقتم یعنی.

مرسی که میرین اون پایین پایینا تا نظر بدین. هر وقت چیزی نوشتم که احساس کردم واسه شما سوالی پیش میاد حتما نظردونی رو باز میذارم.

یادداشت شصت و نهم-ساده

اصولا رو خواننده خاصی تعصب ندارم. هر آهنگی به دلم بشینه صد بار هم گوشش کنم خسته نمیشم.

آهنگای قدیمی تر که یه دنیای دیگه ای دارن منظورم جدیدتراست. این روزا این آهنگ رو خیلی می پسندم. شاید شما هم پسندیدید.

ساده

برای همسر عزیزم که بودنش واسه من یه نعمت بزرگه...

-----

این روزها فیلم زیاد میبینم. حتما خوب هاش رو بهتون معرفی میکنم.


*لینک درست شد.

یادداشت شصت و هشتم-مادر

دخترا ،  خانوما ، مامانا روزتون مبارک.

مامانای جدید روز شما هم مبارک.

کادو گرفتین؟

به نظر من مادر بودن سخت ترین کار دنیاست. این روزها واقعا روزهای سختی شدن. ماجرای غذا نخوردن و حرص دادن من یه طرف ، نمیدونم دخترک شیطنتش بیش از حد شده یا صبر من کم شده. احتمالا هر دو. این روزها حتی 5 دقیقه هم تنها بازی نمیکنه. حتما باید یکی باهاش همبازی شه. تا باباش نباشه من... اونم وسط هزارتا کار خونه. بعد که نمیرسم عصبانی میشم. دختری رو دعوا میکنم . بعد حرص می خورم از دست خودم که مادر خوبی نیستم. این روزها سخته خیلی سخت. همه توقع ها از مادره. همه ی چشما دنبال اینه که مامان با بچه چیکار میکنه.

از حق نگذریم خیلی مامان و فری جون کمک هستن. ولی خوب همیشه تو اون زمانی که دختری پیش اوناست من شبیه تراکتور دارم کارای عقب افتاده خونه رو انجام میدم. تمیزکاری و سرو سامان دادن.

احتیاج به آرامش دارم .استراحت روح و روان. زمان مال خودم باشه. سکوت مطلق. هیچی هیچی. من باشم و من.

بعضی وقتا فکر میکنم دیگه همچین چیزی اتفاق نمیفته. چون یه مادر همیشه و در همه حال دل نگران بچه شه.

-----

دختری جون منه. عمره منه. همه ی زندگیم رو میدم که اون راحت باشه. وقتی بوی تنش رو نفس میکشم میمیرم از خوشی. وقتی می بوستم دوست دارم زمان وایسته. وقتی دو سه ساعت پیشم نیست پرواز میکنم واسه دیدنش.

فدای سرش اذیت کردناش. فدای سرش که تو 26 سالگی تعداد موهای سفید سر مامانش از مشکی هاش خیلیییییییی بیشتره....ولی مادر بودن خیلییییییییییی سخته.

و چه خوب ماری حق مطلب رو تمام کرد.


* لینک درست شد.

 

یادداشت شصت و هفتم-شروع جدید انشاالههههه

خیلی بده که آدم روز آخر فروردین بیاد عید رو تبریک بگه؟ 

عیدتون مبارککککککککک. ایشالا امسال سال خیلی خیلی خوبی واستون باشه.

-----

6 ماه اول سال واسه ما پر از تولده. تا الان 3 تاش رو طی کردیم. خیلی هاش مونده. دخملی هم عاشق تولد بازیه. تا شمع میبینه میگه " تولد --- مبارک " وسطش هم مکث داره ها. قربونش برم که با شیطونیاش مامانش رو دیوونه کرده!

یادداشت شصت و ششم-عیدانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.